آلیس عزیز 

زودتر برایت افکارم را به صفحه آوردم 

زیرا نمیدانم تا کی وقت دارم 

 انگار لحظه به لحظه کندتر زنده میمانم

حسی که دارم هیچ و همه چیز است 

من دیگر قدرت تشخیص و تفکر درستی ندارم 

در خلاء سنگینی فرو میروم که حتی نمیدانم تا کجا عمق دارد

بندها همه پاره شده و تنها جاذبه ای ضعیف باقیست 

آلیس عزیز 

نه میخواهم نه میتوانم تغییر کنم 

حتی اگر مانند کتابی با نام خودت قلمویی برداری

و مرا رنگ کنی باز هم وجودم آن را پس میزند 

من تغییر ناپذیرم و این زیباترین زشتی جهان است ...

حتی زمانی که خورشید هوا را ذوب میکند 

بازهم در تاریکی فرو رفته ام

گاهی فکر میکنم نکند من خود سایه ای بی جسمم؟

یا شبح تاریکی که تنها در خانه ای مسکوت پرسه میزند

آلیس

همانطور که گریستن را فراموش کردم 

حس میکنم در حال فراموش کردن حرف زدن هستم...

حتی لبخند زدن 

حس داشتن 

چشم هایم از ستاره ها تهیست 

امیدوارم این نامه آخرینش نباشد 

در انتظار تو میمانم...با صد شاخه ادریسی آبی

 

دوستدار تو

یک از دست رفته