آلیس عزیز 

چند وقتیست در مرداب افکارم دوباره به دام افتاده ام 

نمیدانم چگونه میتوان از جاذبه سنگین آن فرار کرد 

این مرداب انگار قدرت تفکرم را نیز تحت سلطه خود گرفته است 

دیگر نمیتوانم با آدم ها مثل قبل رفتار کنم حتی با سخت ترین تلاش ها هم آنها میروند 

ترک میکنند حتی با سنگین ترین پیمان ها 

درک میکنم تحمل فردی که جز تاریکی و سرما چیزی در بر ندارد سخت است 

اما کاش می فهمیدند چیزی که از من می بینند و خسته شان میکند

برای من دردناک تر و سهمگین تر است

میروند و من خسته تر از آنم که جلویشان را بگیرم 

و دیگر نمیخواهم رفته ها دوباره برگردند...

کسی که رفته باید رفته بماند

تصور میکنم مرده اند پس برایشان سوگواری میکنم 

حیف گریه کردن را فراموش کرده ام پس لبخند میزنم 

دیگر از اتاقم بیرون نمیروم

مگر مجبورم کنند که آنهم تنها چند قدم است 

 انگار روح من دارد برای بار هزارم در این مرداب میمیرد

این سوال را از بسیاری پرسیدم و این روزها به این مرداب بیشتر دامن میزند:

 کسی که مرده دوباره میمیرد؟ چقدر؟ چند بار؟ 

آنها میخندند و حرف های کاملا بی ربط تف میکنند 

به راستی کسی که مرده دوباره میمیرد؟ 

فکر میکنم جوابی که میدهی مربوط تر از دیگران است 

این روزها نمیشود با آدم ها حرف زد 

دردت را نمیفهمند و سیل تهمتها و درک نکردنها جاری میشود 

پس تنها در مقابلشان به لبخندی بسنده میکنم

میدانی؟ شباهنگ مورد علاقه ام این شب ها نمی آید

انگار او هم مرا ترک کرده

آرزو میکنم کاش برای آخرینم بیاید

آلیس عزیز 

نمیدانم تا کی زنده میمانم و نفس می کشم 

جسم رنجورم دیگر نمیتواند غذا را تحمل کند 

خواب به چشم هایم نمی آید و سکوت مانند خوره مغزم را میجود 

حتی دست هایم به نوشتن و طرح زدن نمیرود 

راه رفتن برایم مشکل شده و پنجره ام تنها دوست من شده

خداحافظی هایم را کرده ام و بخشش هایم را طلبیده ام 

آلیس 

نمیدونم چند نامه دیگر همراه تو ام

اما اگر روزی نامه ای برایت نیامد بدان به ستاره ها پیوسته ام 

گرچه من همان ستاره ی خاموشی خواهم شد که کسی آن را نخواهد دید

آنروز شاخه ای ادریسی آبی در رودخانه بینداز 

 

 

دوستدار تو

یک از دست رفته...