خب من مال ده روز رو یهو میزارم ^^

چون ده روزه یا بیشتر که بهش فک میکنم ولی گشادی نزاشت پست کنم 

منبع: کلیک

 

اولین روز : به نظر خودت چه چیزی در شخصیتت جالبه ؟

خب منآدم و سرد و  ترسناکیم تو واقعیت و ازم میترسن خیلی آدم خیال پردازی هستم نه این که همش بیام چیزای تخیلی رو تصور کنما...نه حتی زندگی روزمره برای همین میتونم بگم شاید ۲۵ ساعت از روز رو دارم خیالپردازی میکنم و علاوه بر اون آدمیم که عاشق تنهاییه و بیشتر وقتشو حتی وقتی تو خونه و در حضور خانوادست تنها میگذرونه،  درست حدس زدید من از اتاقم حتی بیرون نمیرم ^^ فکر میکنم اینا  جالب باشن

 

دومین روز : اگه بخوای یه استارت- آپ ( همون بیزینس و تجارت ) راه بندازی، اون در مورد چی خواهد بود ؟

خب موارد زیادی وجود داره مثلا  قاچاق مواد مخدر و اسلحه  من عاشق گلام پس احتمالا میزدم تو کار گلای خاص مثل اون نمونه ی داوودی که پست کردم و رز و ادریسی و هیگانبانا یا حتی شکلات(ویلی ونکا جرررر) و آبنبات های خاص 

 

سومین روز : شب یا روز و چرا ؟

قطعااااا شب! میدونین من یه جورایی شبیه خوناشامم چون اکثرا رنگم پریده و لباسام سیاهه و از روز متنفرم.روز گرمه و من از گرما بدم میاد و خب خورشید و روشنایی...ولی بعضی وقتا روز هم خوبه ولی من ترجیح میدم شب برم لب پنجره متن بنویسم و از صدای شباهنگ یا آهنگی ک میزارم لذت ببرم و البته نسیم خنکی ک توی شب هست رو توی روز نداریم و ستاره ها...من عاشق ستاره ها و ماهم درسته که توی روز هم ماه داریم ولی توی شب یه چیز دیگس و آرامشی که شب داره واقعا باعث میشه یکم حس بهتری داشته باشم

 

چهارمین روز : ترجیح میدی به دریا بری یا کوه ؟

من شمال زندگی میکنم و خونمون حدودا یک ربع با دریا فاصله داره و ده دقیقه با اسکله و من قایقرانی میرفتم حتی و با کوه هم حدود نیم ساعت اینطورا دقیق نمیدونم و با این که من از خونه بیرون نمیرم خیلی ولی اگر مجبورم کنن میرم دریا چون آرامش زیادی بهم تزریق میکنه و من عاشق رنگ آبیم 

جنگل رو هم دوست دارم ولی نه مثل دریا 

 

پنجمین روز : به بهشت و جهنم اعتقاد داری ؟ 

حقیقتا نه من اعتقادم تناسخه(تولد دوباره) چون اعتقاد مامانمم هست و منطقی تره و خب پدربزرگم درویش بوده فک کنم برای همین...و خب خدایی که عاشق بنده هاشه و بخشندست بنده هاش رو اون طور تو جهنم شکنجه نمیکنه و بهشت هم زندگی آرمانی مسخره و بی دردسریه که بعد از مدتی کم از جهنم نداره. ولی اگر بهشت و جهنم وجود داشته باشه ترجیح میدم تو جهنم برم کنسرت XXXtentacion تا تو بهشت پای منبر آخوندا بشینم =)

 

ششمین روز : خیال یا واقعیت و چرا ؟ 

هر دو به اندازه! 

خیال بهت کمک میکنه آرزوهات رو تو زندگیت تجسم کنی و برای رسیدن بهش تلاش کنی و مثل یه محرک هروقت خسته شدی سرپا نگهت میداره و واقعا خیال پردازی حس خوبی داره اما واقعیت هم لازمه. وقتی تو خیال غرق شی و یهو به این درک برسی که اینا همش خیاله و رسیدن بهش دیر و غیرممکن اون موقع می شکنی 

 

هفتمین روز : آیا خودت رو فردی برنامه ریز میدونی؟ 

من برنامه ریز خیلی خوبیم ولی تو عمل کردن بهش افتضاح 

تاحالا دقیقه نود کار نکردم شایدم کردم ولی توش مشکلی نبوده ولی واقعا باید با برنامه باشه آدم ولی من نمیتونم با برنامه پیش برمممممم

 

هشتمین روز : زندگی برای کار، یا کار برای زندگی ؟ 

هردو به اندازه، برای زندگی خوب باید کار کرد تا درآمد بدست آورد و ملزومات زندگی رو کسب کرد ولی کار همه چیز نیست و باید زندگی کرد و از طرفی باید زندگی کرد تا کار کرد ، یعنی باید زندگی کنیم وقت و زمان بزاریم تا کار موندگار و مهمی انجام بدیم تا زندگیمون بیهوده نباشه

 

نهمین روز : مسئولیتی که ازش سر باز میزنی ( از انجامش امتناع میکنی ).

درس خوندن جدیدا :"

فکر کنم اجتماعی بودن مسئولیته؟ اگر باشه اونم هست 

اهمیت دادن به خودم 

 

دهمین روز : چیزهایی که تو رو قدرتمند و توانمند میکنن.

من میتونم آدما رو راحت کنار بزارم همونطور ک چند روز پیش دوست ۶ سالمو گذاشتم کنار. من میتونم با نوشته هام روی آدما تاثیر بزارم. همیشه چند قدم جلوتر فکر میکنم و برای مشکلات راه حل می سازم. میتونم خیلی مهربون یا خیلی بیرحم باشم 

و چیزایی که باعث میشن قوی شم: 

قهوه و هات چاکلت

 کتاب

موسیقی

 گل

 نقاشی

 عکاسی

 

یازدهمین روز : به نظرت گیاهخواری صحیحه ؟ 
اممممممم خب من در حال حاضر هم از دست مامانم میرم تو حیاط میچرمD":

و گیاهخواری رو دوست دارم...در واقع ما حق کشتن حیوونارو نداریم درسته که میگن آفریده شدن تا ما بخوریمشون و عقل ندارن ولی من مخالفم اونا میفهمن و عقل و احساس دارن و این یه جور جنایت خاموشه پس گیاهخواری به نظرم درسته و البته اونا پروتئین رو از سویا و غیره بدست میارن پس مشکلی نیست...اگر دقت کنید اونا آدمای آروم تر و خوش اخلاق تر و درست تری هستن و البته استرسی که موقع سلاخی(اعدام؟ قتل؟ ذبح؟) دارن علاوه بر این ک ظالمانست با خوردن گوشت به بدن ماهم وارد میشه و آسیب میزنه...معلم زیستم میگفت اگر چهل روز از گوشت هر حیوونی۳بخوری مثل همون حیوون میشی...مثلا مثل خوک پست و منزجر کننده و مثل گاو گیج و گاو میشی...به نظرم حرفش درسته چون از نظر علمی هم ثابت شده پس اگر بتونم سعی میکنم گیاهخوار بشم بازم یه جواب طولانی

 

دوازدهمین روز : لیست ده چیزی که نمایانگر تو هستن. 
نسیم شبانگاهی

هورتانسیا یا همون گل ادریسی...مخصوصا آبی

کتابخونه ی قدیمی

سکوت نیمه شب و  تاریکیش

سایه ی زیر درخت بلوط

درخت آلبالو و گیلاس

باغ رز

مه الماسی

بارون صبحگاه 

سحابی آبی

ده تا کمه من بیشتر میخوام

 

 

سیزدهمین روز : ده چیز رو نام ببر که بهت استرس میدن.

۱. گذشته ، حال و آینده...به کل زمان

۲. آدما...شاید چون از ۹۰ درصدشون متنفرم

۳. خندیدن...چون میدونم بعدش قراره بدترین اتفاقا بیفته 

۴.زیاد عمر کردن...بیشتر از ۷۰ سال

۵.امتحان و درس خوندن

۶.توقعی که بقیه ازم دارن

۷.حال خودم

۸.آدمای جدید

۹. افکار تاریک و یهویی 

۱۰. عوض شدنای مداوم مودم 

 

چهاردهمین روز : اگه میتونستی پنج تا حرفه/اخلاق/مسیر زندگی ت رو عوض کنی، اونها چی بودن؟
۱. آدم گریز بودنم

۲.عصبی بودنم

۳. ساکت بودنم 

۴. یه جای دیگه و یه کشور بهتر بدنیا می اومدم مث کره یا ژاپن

۵.تجربی نمیخوندم

 

 پونزدهمین روز : در مورد چیزهایی که میخوای تو کشورت تغییر بدی بنویس.
خب اول آموزش پرورش و سازمان سنجش ک واقعا دارن بچه هارو نابود میکنن و البته گرفتن تست روانشناسی و صلاحیت برای معلما چون یسریاشون جدا عقده ای و روانین 

و هر کسی بر اساس علایقش شغل داشت ن هرچی قبول شد که تو یسری مهد کودک بگیرن بچه هارو بزنن

و حجاب اجباری رو حتما لغو میکردم هر کسی هر پوششی میخواست داشت و ازدواج و ارتباط ال جی بی تی رو آزاد میکردم 

چه دختر چه پسر باید سربازی میرفتن

 تحصیل رایگان بود و امتحانات آسون تر و درسهای اضافه حذف میشد و کلاس بیشتر جنبع ی عملی داشت و کنکوری نبود 

اعدام رو به حبس ابد تغییر میدادم 

یه سازمان برای کمک به بچه هایی ک سرپرست خوبی ندارن(جز بهزیستی بدرد نخور) درست میکردم 

به آثار باستانی و ادبیات کهن بیشتر اهمیت میدادم 

و....

 

شونزدهمین روز : نظرت در مورد داشتن فرزند

خب من تا حد زیادی از بچه ها متنفرم توقع دارین کسی که عاشق سکوته بچه دوست داشته باشه؟

ولی خب این به این معنی نیست که دوست ندارم بچه داشته باشم...راستش دوست دارم از پرورشگاه به فرزندخواندگی قبول کنم...و خب روزی که بچه دار شم قطعا میزارم به آرزوها برسه و همیشه حمایتش میکنم و یه کاری میکنم که شبیه دوتا دوست خیلی صمیمی باشیم و بچم حس نکنه تنهاست 

چیزی رو بهش تحمیل نمیکنم و هر جوری که هست دوستش دارم و تلاش میکنم از زندگیش لذت ببره و شاد باشه 

به نسبت آزاد میزارمش که حسرت چیزی رو نخوره و تا جایی که میتونم سعی میکنم همیشه کمکش کنم 

 

هفدهمین روز : از تولد تا مرگتون رو به صورت طرح کلی ( یه جور خلاصه ) بنویسید
از یک تا ۷ سالگی: همیشه خیار دستم بود...واقعا خیار دوست دارممنحرف نشین پدرسگا  و تنهایی بازی میکردم و از درخت بالا میرفتم‌...روی تپه ی بالای خونه ی مادربزرگم یه جور آب بود که خیلی باریک بود و داخل زمین بود نمیدونم چجوری بگم...دو طرفش دیواره های خاکی داشت دیگه...و یه طرف پایین تپه درخت بود و شاخ و براش دیوار میساخت و طرف دیگه هم اونطرف اون جوی درخت بود و بوته های تمشک و اون مدل گل شیپوری که عکسشو گذاشته بودم و خب...شبیه یه تونل مخفی و جادویی بود ک خیلی از وقتارو اونجا بودم

۸ تا ۱۲ سالگی: اذیت و آزر همکلاسیام و استرس و فشار و اجبارهای بی معنی....و پناه بردن من به درخت نارنگی ته حیاط بزرگ پدربزرگم که یه سمتش یه دیواره ی خاکی سرسبز که با خزه ها و گیاهای قشنگ و چنتا درخت پوشیده شده بود و شبیه تپه های کوچولوی بهم پیوسته بود...میرفتم رو درخت میشستم و به سکوت گوش میدادم

۱۳ تا ۱۶ سالگی: استرس بیشتر و اومدن به خونه ی دیگمون که آپارتمانیه و خیابونای بارونی...استرس بیشتر و اذیت و آزر معلما و قایقرانی...

۱۷ تا ۱۸ و اندی: استرس استرس استرس و فشار روانی زیاد...شبا خیره شدن به پنجره و لذت بردن از نسیم شب...نگاه کردن به طلوع و غروب خورشید و نفس عمیق کشیدن و گوش کردن به آهنگ های آرامش بخش ساعت ۵ صب

بعدم مردم دیگه و خب از بعدش خبر ندارم ولی امیدوارم ادامش تو شرق آسیا و قدم زدن تو خیابون ساعت ۵ صب و رفتن به جاهای دنج و جادویی تو کوچه های مخفی و نقاشی و ساز و نویسندگی و درواقع زندگی کردن باشه :") 

 

هجدهمین روز : قهرمان بچگی های تو کی بوده؟
من قهرمانی نداشتم درواقع...و تا جایی ک یادم میاد علاقه ای هم به داشتنش نداشتم

ولی فکر میکنم قهرمان زندگی هرکسی خوشه...ولی خب بعضی قهرمانا بازنده هستن یونو؟ :)

 

 

نوزدهمین روز: یه نامه به اولین عشقت

فک نکنم تاحالا جدی عاشق شده باشم ، قبلی هم اشتباه و وابستگی بود سو..چیزی ندارم بگم اما اگر یه روز عاشق بشم بهش میگم "زمین همیشه ادریسی رو آبی نمیکنه پس حالا ک ادریسی آبی تو باغت داری قدرتشو بدون و اگر رنگ آبی رو دوست نداری بدون اون ادریسی احمق نیست و از باغت میره چون تو بیشتر بهش محتاجی تا اون 

 

 

بیستمین روز : پدر و مادرت چطور با هم آشنا شدن؟

فضولی مگه؟XD

عمم دوست و شاگرد مامانم بود چون مامانم قبلا کامپیوتر درس میداد

 

 

بیست و یکمین روز : پنج چیز برای به یاد آوردن، وقتی اوضاع سخت و غیرقابل تحمله

۱. آسمون موقع غروب و طلوع خورشید وقتی همه خوابن

۲.شکفتن گلای ادریسی وقتی آبی میشن

۳.گوش کردن به صدای پرنده های شب وقتی همه جا ساکته

۴.فکر کردن به آیندم تو جایی دوست دارم و خیالپردازی راجبش

۵.خیره شدن به ماه و ستاره ها وقتی میرم تو پلی لیست مورد عداقم

 

 

بیست و دومین روز : من خوشحالم که این چیزها در این ماه برام اتفاق افتاد :
۱. مدرسم تموم شد

۲. چنتا بوته ی گل ادریسی دیدم

۳. با چن نفر آشنا شدم و با یکیشون صمیمی شدم 

۴. با یکی از دوستام دوباره آشتی کردم و دیگه مثل قبل حساس نیستم 

۵. صدای شباهنگ مورد علاقمه بیشتر شنیدم (شباهنگ به یه سری پرنده ها میگن که شب میخونن و اسم یه پرنده هم هست) 

۶. شبا تونستم زودتر بخاابم( الان شبا حدود ۳و نیم ۴ میخوابم ۷ پا میشم) 

 

 

بیست و سومین روز : کاری که میخوای انجام بدی تا در یادها بمونه
کتاب هایی خواهم نوشت 

نقاشی هایی خواهم کشید

بقیشم به خودم مربوطه *-*

 

 

بیست و چهارمین روز : چه کارایی انجام میدی وقتی میخوای از ( از مشکلات و سختی ها ) فرار کنی ؟
فرار کردن ک کار خوبی نیست ولی واقعیت اینه که هممون فرار میکنیم من بیشتر فرار میکنم تازه و تو این شرایط رسیدگی به گلایی که دارم و گوش کردن ب پلی لیستم خیلی کمک کنندست و البته نوشتن متنایی ک اکثرا از من دیدید

نشستن تو تراس یا لب پنجره و نگاه کردن به آسمون یا شهر رو هم زیاد انجام میدم  و  خب خوابیدن برای موارد حاد خیلی خوبه 

 

 

 

بیست و پنجمین روز : فصل مورد علاقت و چرا ؟

خب من نمیتونم بین پاییز و زمستون یکی رو انتخاب کنم پس هر دوش

پاییز فصلیه که کلی برگ خوشگل پیدا میکنی و مثل این میمونه ک رو زمین پر سکه های طلاییه و تو یه بچه ی پنج ساله ای من یه دفتر دارم که برگایی که جمع کردم رو به صفحه هاش دوختم و یه برگ بزرگ چنار هم هست ک روش متن آهنگ نوشتم و بارونای قشنگی داره  که به آدم حس خوبی میده....وقتی صبح پا میشی و بوی خاک میاد...با یه ماگ چایی لب پنجره میشینی و بارونو نگاه میکنی و البته پاییز زیباترین غروب و طلوع هارو داره که حتی خوابالو ترین آدمارو هم برای دیدنش بیدار میکنه 

زمستون هم فصلیه ک خیلی کم دوسش دارن ولی من عاشقشم ...ن بخاطر برفش...برفش هم قشنگه ولی من عاشق سرما و ساکت بودن فضای زمستونیم و آسمون خاکستری که با ابر کاملا پوشیده شده...بارونای شید یهوییش و قندیلای قشنگی که از همه جا آویزونن...با پتو بدی تو تراس و یه مدت هات چاکلت دستت باشهمن به کمتر از ماگ رضایت نمیدم  و به برفی که میزاره نگاه کنی....درختا و زمینی که زیر برف دفن شدن و وای....من عاشق بو و صدای برفم یا مثلا وقتی زیر پات له میشه..آدم برفی و لباسای زمستونی و رخت خواب گرم و تختی که چسبیده به پنجره و تو همیشه منظره بیرونو میبینی 
 

 

 

بیست و ششمین روز : سبک خوراکی و غذایی مورد علاقت.

من عاشق فست فود و غذاهای ایتالیاییم و غذاهای ترکی  

 

 

بیست و هفتمین روز : زندگی کاری ایده آل خودت رو چطوری تصور میکنی ؟

صبح ساعت ۴ و نیم از خواب پا میشم و از پنجره ی بزرگ کنار تختم منظره ی شهر رو نگاه میکنم (من عاشق آسیای شرقیم) و میرم دوش بگیرم زیر دوش دیه ب شما مربوط نی و بعد خوردن یه صبحانه سبک هودی و جینمو میپوشم گوشی و هنزفریمو بر میدارم و میرم قدم بزنم...وقتی هوا هنوز یکم تاریکه آهنگ losing interest رو میزارم و آروم راه میرم و مردم کمی ک تو خیابونن نگاه میکنم. بعد که هوا روشن تر شد برمیگردم خونم و به ادریسیای توی تراس آب میدم و میرم به اتاق کارم و نقاشیمو که اخراشه تکمیل میکنم

کتاب های نصفه ای که نوشتم رو به ترتیب میزارم جلو و شروع میکنم به برنامه ریزی برای کامل کردنشون و بعد میرم به جایی ک کار میکنم و  موقع برگشتن از بی ون پیتزا میخرم و تا صب فیلم نگاه میکنم و کتاب میخونم و و و

  

 

بیست و هشتمین روز : پنج چیزی تو رو سرخوش میکنه ؟
موفقیت در کنکور 

گل ادریسی

آهنگ گوش کردن 

کتاب خوندن و نوشتن

نقاشی کشیدن 

 

 

بیست و نهمین روز : آیا حضور من، در دنیا تغییری ایجاد کرده ؟ 

حضور هر آدمی توی دنیا موثر چه آن آدم نقش کوچیکی رو به عهده داشته باشه چه بزرگترین نقش ها رو داشته باشه چون ما روی اطرافمون اثر میزاریم مثلا ممکنه یه روز یه مستخدم در اتاق رو خوب جنبنده و به وسیله ی اون از اطلاعات دولت دزدی بشه

 

 

سی امین روز : به چه کسی شباهت ( از لحاظ ظاهر ) داری ؟ 
شخصیت اصلی توی فیلم هانا خیلی شبیهمه و اینو توله کولوچم کشف کرد

تو انیمه ها هم نمیدونم کسایی ک منو دیدن باید بگن 

تو خانواده شبی هیچیکی نیستم نمد چرا شاید یکم بابام

 

b

دانلود موریک