تو....شکوفه ی نیلوفر

در میان مردابی از وهم

وقتی آخرین نفس هایم را

زیر توده ای از افکار درهم پیچیده دفن میکردم

تو را دیدم

آنسوی خیال

درست در همان نقطه ای که

ماه مرداب را بوسید

تو عزیزم

در تاریک ترین لحظه ها

وقتی من گوشه ای از خودم را مرده بودم

و فساد جسم مریضم

مرداب را آلوده تر میکرد

جوانه ی ظریف تو در آغوشم کشید

تو شکوفه ی نیلوفر آبی

و درست لحظه ای که فکر میکردم

پایان آغاز میشود

زمان را از تپش انداختی

نیلوفری بدور دست هایم پیچید

ریه هایم را فشرد

ثانیه ای چشم هایم بی رنگ شد

لبخند فراموش شده ام دوباره باز گشت 

ضربه ی موج های بی جان را 

بر جسم درحال فروپاشی ام 

حس کردم 

تمامم مرگ بود

هر جزوی که در من بود

هر عضوی 

اما آغوش تو 

جسد بی روحم را 

سخت فشرد 

تو عزیز مرداب

منی که خودم را دفن کرده بودم

به یکباره به روی آب مرداب آوردی

نیلوفری در دهانم شکفت

بخشی از مرداب شدم

آسمان بر گلبرگ هایم فرو ریخت